نمی دانم چرا امشب دلم عجیب هوای امامزاده صالح را کرده است . متل کبوتر وامانده از قفس که قید و بندها و میله های قفس اجازه برواز را به او نمی دهد .
برای اولین بار بود می رفتم امامزاده صالح ،همان حسی را داشتم که در همه ی امامزاده ها به من دست می داد،ولی نه انگارآن شب حس دیگری داشتم ، حس استغاته ،نیاز و دعا که شیرینی خاصی داشت .
سلام دادم و وارد صحن شدم . دختر ها و بسرهایی را دیدم که وضع ظاهری نسبتا مناسبی نداشتند.کمی رنگ و روغن زده و بزک کرده .ولی طوری دعای توسل و زیارتنامه می خواندند که من را تحت تاتر گذاشته بودند.
در یک لحظه به فکر افتادم که همه ی ما آدمها فطرت باک و منزهی داریم ،ولی بعضی وقتها ،بعضی از این آدمها راه را به بی راهه می روند یا نه بهتر بگویم خود واقعیشان را گم می کنند و بعضی وقتها همین آدمهای گم شده در خود با یک تلنگون ،حتی برای لحظاتی از خواب بیدار می شوند و در بناه همین امامزاده ها خدا را زار زارمی خوانند و صدا می زنند و در واقع حیران بیدا کردن گمشده خودند .
منظورم این نیست که کامل هستم یا که خیلی خود واقعی ام را خوب می شناسم ، ولی خوب می دانم خدا خیلی بزرگتر و مهربان تر از ما آدمها ست .این هدیه ای است از بدرم به یادگار مانده از کودکی ام که در حین سادگی اش برای من ،هزاران معنی در خود داشته و هنوز هم دارد .
خدا خیلی بزرگتر و مهربان تر از ما آدمهاست .
در امامزاده صالح بود که فهمیدم هنوز خیلی راه مانده تا خود واقعی ام را بشناسم و واقعا هنوز اندر خم یک کوچه ام .
امشب باز هم دوست دارم در صحن امامزاده صالح بنشینم و برای خودم و همه ی آدمهای وا مانده در خود، زاز زاز مویه سر دهم و دسته دسته گل دعا بچینم ، سبد سبد جهت استجابت .
یا غیات المستغیتین ادرکنی